آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

عکس(2)

خوشمله مامانی توی این عکس17روزته اینوبگم وقتی این عکس هارومیگرفتم عزیزجون کلی دعوام کرد آخه نشستی و ازت عکس میگرفتم. دخمله قشنگم این عکسم با نیوشاجون ایشالله همیشه مثل 2تاخواهرخوب باشید برای همدیگه مثله من و خاله ندا.نیوشا خیلی خوشگله مامانی ...
18 دی 1390

15روزگی آمیتیس

سلام آمیتیس مامان عزیزم دیروز15روزت شدبا بابایت بردیمت دکترخداروشکرزردیت خیلی کم شده دکترگفت تا5روزدیگه کاملا خوب میشی خداروشکر ولی درعوضش دیشب اصلانخوابیدی دلت دردمیکردمدام گریه میکردی تاساعت5صبح توبغلم بودی واقعادیگه توان نداشتم باباییت تا10صبح نگهت داشت دستش دردنکنه دخملم بابایی خیلی کمکم میکنه البته روزها که سرکارمیره عزیزجون ونیوشا میان پیشمون دست همشون دردنکنه اینم عکس های دیشب   ...
16 دی 1390

هدیه های آمیتیس(سری اول)

عسل مامان یه عالمه کادو برات آوردن  خوش به حالت شده هااااا ورووجک اول کادوی باباجمشیدت یه دستبدخوشگل که اسمت روش حک شده این سرویس کفشدوزک هم عزیزجون و خاله ندا خریدن این زنجیروپلاک هم مامان بزرگ(مامان بابایت)خریده برات عزیزم گوشواره های خوشگلم عمه زیبا آورده گلم عمواحمدوزن عموزهرا  یه سکه ١گرمی آوردن مامانی انشالله نی نی دارشدن خودشون. عسلم عمواحد یه گوشواره برات آورده دستش دردنکنه عمو علی هم ٩٠هزارتومان هدیه داده دست همشون دردنکنه           ...
14 دی 1390

عکس(1)

عسلم این عکس برای موقعی که تودستگاه بودی واسه زردیت الهی بمیرم برات مثله جوجه های مریض توی این عکس واسه شیرخوردن از دستگاه آوردنت بیرون ٤روزته گلم اینم گل ها وبادکنک هایی که خاله ندا و نیوشاو باباجمشیدت گرفتن عسلم خاله ندا میگفت واسه بادکردن بادکنک ها فشارشون افتاده بوده ٦روزگی آمیتیس راست میگن دخترها بابایی میشن اینم ازبابای آمیتیس که داره پوشک دخمر رو عوض میکنه اولین حمام آمیتیس که زیادهم خوشش نیومدکلی گریه کرد. اینم چرت بعدازحمام ١٠روزگی جوجه ی کوشولوی ما   ...
14 دی 1390

داستان فرود فرشته

سلام دخمله نازم ببخشید که انقدردیر اومدم که بنویسم تو وروجک انقدرسرگرمم کردی که واسه خودمم دیگه وقت ندارم  میخوام از روز اول واست بگم. شب یلدا آخرین شبی بود که توی دل من بودی انقدر ذوق داشتم که تا صبح نخوابیدم ساعت4صبح با عزیزجون وخاله ندا ونیوشا وبابایی راه افتادیم به سمت بیمارستان    مامانی نیوشا انقدر برات خوشحال بود که شب با لباس و چکمه هاش خوابیده بود من و بابایت هم که کلی خوشحال بودیم  وقتی رسیدیم بیمارستان نذاشتن نیوشا بیادتوبخش باعزیزجون  موندن توی راه رو عزیزم نمیدونی چقدر استرس داشتم خیلی سریع برای رفتن به اتاق عمل حاضرم کردن بابایت هم تا دم اتاق عمل اومدانقدرترسیده بودم که چشم ازبابات برنم...
13 دی 1390

عشق بابا ومامان

سلام خانم خوشکله ، سلام زندگی بابایی ، سلام  سلام سلام . . . بالاخره اومدی به این دنیا ، دیگه حالا همه میتونن نینی ناز مارو ببینن ، آمیتیس جان تو توی اول دی ما ه ، ساعت ٨ صبح روز پنجشنبه توی بیمارستان فرمانیه با دستهای خانم دکتر کاشانیان اومدی به این دنیا ، قدت ٤٩ سانتیمتر ، وزنتم ٢کیلو ٩٠٠گرم بود ، انقدر خوشکل بودی  ، ناز بودی که کل پرسنل بیمارستان فقط داشتن تورو نگاه میکردن ، حتی مامانایی که تازه نینیشونم به دنیا اومده بودم فقط داشتن تورو نگاه میکردن دیگه انقدر معروف شدی که مجبور شدن ببرنت بچرخوننت تا مامانایی که نمیتونستن راه برنم تورو ببینن ، بابایت تا حالا نمیتونست بچه تازه بدنیا اومدرو بغل کنه اما وقتی تورو دیدم اصلاً نت...
2 دی 1390
1